جدول جو
جدول جو

معنی لاف زن - جستجوی لغت در جدول جو

لاف زن
آنکه لاف بزند، خودستا
تصویری از لاف زن
تصویر لاف زن
فرهنگ فارسی عمید
لاف زن
(حَ شِ)
خودستا. خودنما. صلف. متصلف تأه. جعظری. تیاه. تیهان. صلاّف، جعظار، کوتاه درشت لاف زن. جعظاره، کوتاه سطبر لاف زن کم عقل. تیار، مرد متکبر شوریده عقل لاف زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لاف زن
خودستا متکبر: هر خرامنده بکبر لاف زن خویشتن ستای، مدعی باطل
تصویری از لاف زن
تصویر لاف زن
فرهنگ لغت هوشیار
لاف زن
پراکنده گو، چاخان، خودستا، خویشتن ستا، صلف، گزافه گو، لاف پیما، مدعی، هرزه درا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاف زدن
تصویر لاف زدن
خودستایی کردن، دعوی زیاده از حد کردن، برای مثال دوست مشمار آنکه در نعمت زند / لاف یاری و برادرخواندگی (سعدی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لافیدن
تصویر لافیدن
لاف زدن، دعوی بی اصل کردن، برای مثال با خرابات نشینان ز کرامات ملاف / هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد (حافظ - ۲۵۸)، خودستایی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناف زنی
تصویر ناف زنی
کنایه از شهر مکه و خانۀ کعبه، ناف زمین، ناف عالم، ناف ارض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گام زن
تصویر گام زن
رونده، تند رو، قاصد، اسب تندرو، بوز، سیس، چارگامه، براق، جواد، چهارگامه، ره انجام، سابح، بادرفتار، شولک، بالاد، برای مثال یکی اسب باید مرا گام زن/ سم او ز پولاد خارا شکن (فردوسی - ۲/۱۲۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک زن
تصویر پاک زن
زن پاک، زن پاک دامن، زن عفیف
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
خودستائی. تصلف. تعنفص. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ گَ تَ)
خودستائی کردن. دعوی باطل کردن. تصلف. تیه. صلف. طرمذه. تفیّش. بهلقه. ضنط. (منتهی الارب).
- لاف ازچیزی زدن، مدعی داشتن آن بودن:
ببودند تا شب در این گفتگوی
همی لاف زد مردپیکارجوی.
فردوسی.
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن.
فردوسی.
لافها زد و منتها نهاد. (تاریخ بیهقی ص 685). این لافی نیست که میزنم و بارنامه نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم. (تاریخ بیهقی ص 567). و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی... این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدان چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم. (تاریخ بیهقی).
لافی نزدم بدین فضائل
زیرا که به فضل خود مشارم.
ناصرخسرو.
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن.
سنائی.
اندر همه ده جوی نه ما را
ما لاف زنان که دهخدائیم.
سنائی.
ز تو گر لاف زد کفری نگفته ست
ترا گر دوست شد کفری نکرده ست.
عمادی شهریاری.
لاف نسبت زند حسود ولیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین.
انوری.
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا.
خاقانی.
دیدۀ تو راست نیست لاف یکی بین مزن
صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه.
خاقانی.
لاف فریدون زدن وانگه ضحاک وار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن.
خاقانی.
یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید.
خاقانی.
لاف از دم عاشقان زند صبح
بیدل دم سرد از آن زند صبح.
خاقانی.
از تو ببارگاه شه لاف دوکون میزنم
کم ز خراج این دو ده برگ گدای چون توئی.
خاقانی.
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح به صد زبان لاف صفای تو زند.
خاقانی.
گه گه اگر زکوه لب بوسه دهی به بنده ده
تا به خراج ری زنم لاف عطای چون توئی.
خاقانی.
اول از شیر سرخ لاف زند
پس درآید سگ سیه ز میان.
خاقانی.
دیدۀ بینا نه و لاف بصر
گوهر گویا نه و لاف بیان.
خاقانی.
کاخر لاف سگیت میزنم
دبدبۀ بندگیت میزنم.
نظامی.
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بودکه پر توان زد.
نظامی.
تا بیکی نم که بر این گل زنی
لاف ولی نعمتی دل زنی.
نظامی.
بقدر شغل خود باید زدن لاف
که زردوزی نداند بوریاباف.
نظامی.
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تولاف.
نظامی.
هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری.
نظامی.
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف.
نظامی.
لاف زنان کز تو عزیزی شوند
جهدکنان کز تو بچیزی شوند.
نظامی.
مزن بیش ازین لاف گردنکشی
که خاکی به گوهر نه از آتشی.
نظامی.
چون زنم من زین مقام صعب لاف
مور چون در پشت گیرد کوه قاف.
عطار.
هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لیکن نصیب جانان پندار یا گمان است.
عطار.
گفت خرآخر همی زن لاف لاف
در غریبی بس توان گفتن گزاف.
مولوی.
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی.
سعدی.
دشمن چو بینی ناتوان
لاف از بروت خود مزن.
سعدی (گلستان).
دوش در صحرای وحدت لاف تنهائی زدم
خیمه بربالای منظوران زیبائی زدم.
سعدی.
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم.
سعدی.
خسیسی اگر لاف آن میزند
که باشد یکی در نسب اصل ما.
ابن یمین.
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم.
حافظ.
حافظ نه حدّ ماست چنین لافها زدن
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم.
حافظ.
فهم رازش نکنم او عربی من عجمی
لاف مهرش نزنم او قرشی من حبشی.
جامی.
دمی باحق نبودی چون زنی لاف شناسائی
تمام عمر با خود بودی و نشناختی خود را.
- امثال:
زر کار کند و مرد لاف زند.
نامرد زند همیشه لاف مردی.
مردان نزنند لاف مردی. (جامعالتمثیل)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوس زن
تصویر لوس زن
چشنده ذایق، چاشنی گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیف زدن
تصویر لیف زدن
نرمه زدن بالیف و صابون (خود یا دیگری را) شستن
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن ناف نوزاد: بوصفش خردبست نقش ضمیرم بمدحش زد اندیشه ناف زبانم. (طالب آملی بها) یاناف کسی را بر چیزی یا صفتی بریدن (زدن)، بودن چیز یا صفت در ضمیر و فطرت او
فرهنگ لغت هوشیار
خودستایی کردن: باخرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. (حافظ. 85)
فرهنگ لغت هوشیار
سرخه زدن به ناخن مالیدن لاک. یا لاک زدن ناخن. لاک را روی ناخن مالیدن، اندودن ناخن به لاک
فرهنگ لغت هوشیار
دست بچهره و اعضای بدن زنی کشیدن ملاعبه لاسیدن، ملامسه کردن و ملاعبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گاو دارو، ترسنده جبان بزدل: گر بود زان می چو زهره گاو خاطر گاو زهره شیر شکار... . (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فال زن
تصویر فال زن
فالگیر فال بین طالع بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نای زن
تصویر نای زن
آنکه نای نوازدنی زن زمارزامر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لگد زن
تصویر لگد زن
جفته انداز و آن عیبی است در اسب و استر و غیرهما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار زن
تصویر تار زن
نوازنده تار (آلت موسیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تال زن
تصویر تال زن
نوازنده تال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جار زن
تصویر جار زن
دادزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاز زن
تصویر جاز زن
کسی که جاز نوازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساز زن
تصویر ساز زن
کسی که ساز زند نوازنده، تار زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک زن
تصویر پاک زن
زن پاک زن پاکدامن عفیفه کریمه محصنه طاهره
فرهنگ لغت هوشیار
خودستایی کردن: این لافی نیست که میزنم و بارنامه نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم، دعوی باطل کردن: برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن، (سنائی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه لاف زند آنکه خودستایی کند: ، دعوی باطل کننده، در حال لاف زدن، اندر همه ده جوی نه مارا مالاف زنان که دهخداییم. (سنائی لغ: لاف زدن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاف زنی
تصویر لاف زنی
خودستایی تکبر، دعوی باطل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاف زدن
تصویر لاف زدن
((زَ دَ))
خودستایی کردن غیرواقعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاف زدن
تصویر گاف زدن
((زَ دَ))
خراب کردن، خیط کاشتن، گند زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاس زدن
تصویر لاس زدن
((زَ دَ))
لاسیدن، در آغوش کشیدن و بوسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لافیدن
تصویر لافیدن
((دَ))
لاف زدن
فرهنگ فارسی معین
لاف زدن
فرهنگ گویش مازندرانی